در افغانستان، اندیشه همواره در سایه ترس و تقلید زیسته است. این سرزمین که تاریخش با خشونت، استعمار و انحصار قدرت پر شده، هنوز نیاموخته است که تفکّر را از تقلید جدا کند. مردم و روشنفکران، هر دو، در چرخهای از دانش مصرفی گرفتار شدهاند: دانشی که برای نمایش و اعتبار اجتماعی به کار میرود، نه برای فهم و رهایی. واژهها و نظریهها فراوانند، اما تجربه زیسته و تأمل واقعی کم است. در چنین شرایطی، پرسشگری و اندیشیدن نهتنها دشوار است، بلکه خطرناک محسوب میشود؛ زیرا هر چرایی میتواند نظم کهنه را تهدید کند و سکوت تاریخی را به لرزه درآورد. اما این خطرناک بودن اندیشه، خود گواه زنده بودن آن است. اندیشه، حتی در خاموشی و تبعید، در دل انسانها زنده میماند؛ در کودکانی که پرسش میکنند، در زنانی که در سکوت مقاومت میکنند و در نویسندگانی که هنوز زیر سایه سانسور مینویسند. این امکان زنده ماندن تفکّر، همان جرقه امیدی است که نشان میدهد جامعه افغانستان هنوز ظرفیت بازآفرینی خود را دارد. اندیشه نه فقط ابزار تحلیل، که وسیلهای برای آزادی و رهایی است و هر بار که کسی جرأت پرسیدن داشته باشد، این جرقه دوباره شعلهور میشود.
دانش تقلیدی، ذهن مرده
در سرزمینی که اندیشه به نان نمیارزد، حقیقت بهسادگی گم میشود. افغانستان، با تمام رنجهای تاریخیاش، گرفتار تناقضی است که از درون میپوساند: همه میخواهند بدانند، اما هیچکس نمیخواهد بیندیشد. در این سرزمین، دانش به کالایی بدل شده که برای اعتبار اجتماعی مصرف میشود، نه برای روشنایی ذهن. هر مدرسه، هر دانشگاه و هر خطابهای تلاشی است برای نمایش دانایی، نه برای فهمیدن آن. از دانش زینت می سازند، نه زایندگی؛ از مدرک پلهای برای فرار از فقر، نه پلی برای رسیدن به آگاهی. در چنین فضایی، اندیشه نه رشد میکند و نه مجال نفس کشیدن دارد. اندیشیدن خطرناک است، زیرا اندیشیدن یعنی شک کردن، و شک، نخستین گام آزادی است. اما جامعهای که به اطاعت خو کرده، از آزادی میترسد.
از کودکی در گوش یک افغانستانی خواندهاند که پرسیدن بیادبی است. این جمله، ساده و بیضرر به نظر میرسد، اما در بطن خود، روح اندیشه را میکشد. کودک افغانستانی از همان نخستین سالهای آموزش، نه با پرسش، که با پاسخ آشنا میشود. پاسخ از پیش آماده است، محفوظ در کتاب، نوشته شده توسط دیگران، مقدس و تغییرناپذیر. او میآموزد که فهمیدن خطرناک است، زیرا فهمیدن یعنی عبور از آنچه مجاز دانسته شده. از همینجا، ذهن افغانستانی مصرفکنندگی را یاد میگیرد: دانستن بیفهمیدن، تقلید بیتجربه، تکرار بیتفکر.
دانشگاههای افغانستان، که باید پناهگاه اندیشه باشند، خود به بازار تقلید بدل شدهاند. در آنجا دانش نه برای اندیشیدن بلکه برای یافتن شغل، موقعیت و لقب خرید و فروش میشود. مدرک، همانند مهر عبور از طبقهای به طبقه دیگر است. ما نسلی پرورش دادهایم که واژهها را میشناسد اما معنا را نه؛ که نظریهها را حفظ میکند، اما درد خویش را نمیفهمد. در هر گوشه این سرزمین، هزاران مقاله نوشته میشود، اما هیچ اندیشهای زاده نمیشود. تفکر، در ازدحام واژهها گم شده است و دانش، از معنا تهی.
اندیشیدن در افغانستان خطرناک است، زیرا اندیشه نظم موجود را تهدید میکند. قدرت در این سرزمین، چه دینی، چه سیاسی و چه فرهنگی، همیشه از پرسش هراس داشته است. پرسش در افغانستان، شورش است. هر که بپرسد، بر ضد ساختار سخن گفته است. نظامهای استبدادی، در همه ادوار، اندیشیدن را با برچسب بیدینی یا خیانت سرکوب کردهاند. حاکمان، از امیران تا مدرننمایان امروز، بهخوبی دانستهاند که مردم اگر بیندیشند، دیگر اطاعت نمیکنند. ازاینرو، در طول تاریخ، تفکّر در افغانستان همیشه در تبعید بوده است؛ گاه تبعید بیرونی، گاه تبعید درونی. اندیشه از خانه رانده شد و در خاموشی پناه گرفت.
اما درد اصلی، نه در قدرت که در مردم است. مردم افغانستان از اندیشیدن میترسند، زیرا اندیشیدن رنج دارد و به سکون خو کردهاند. اندیشیدن یعنی زخم خوردن از خود، یعنی روبهرو شدن با تاریکی درون، با حقیقت تلخی که سالها پنهان شده. در حالی که جامعه افغانستان ترجیح میدهد در تکرار شعارها آرام گیرد، نه در آتش پرسش بسوزد. از همینجاست که تقلید به عادت جمعی بدل میشود؛ تقلید در دین، در سیاست، در فرهنگ، در سخن گفتن و حتی در رؤیا دیدن. ما آرزوهای دیگران را میخواهیم، دردهای دیگران را تقلید میکنیم، و حتی شکستهای خود را از دیگری وام میگیریم.
روشنفکر افغانستانی، که باید وجدان جامعه باشد، خود گرفتار همین ورطه است. او بهجای تجربه، ترجمه میکند. اندیشه را از کتابهای غربی و شرقی میگیرد، بدون آنکه آن را در خاک واقعیت افغانستان بیازماید. زبانش آکنده از اصطلاحات فکری است، اما تهی از لمس زندگی. از نیچه و سارتر سخن میگوید، اما درد مردمش را نمیفهمد. در این میان، روشنفکری به کالای فرهنگی بدل میشود؛ نشانهای از مدرن بودن، نه ابزاری برای تحول. اندیشه در او میمیرد، زیرا از خود نمیجوشد. اندیشهای که از رنج برنخیزد، مرده به دنیا میآید.
فرهنگ عمومی نیز در این میان به خواب رفته است. مردم، که سالها در سایه خشونت، فقر و جهل زیستهاند، از تفکر دلزدهاند. آنان در پی نانند نه معنا؛ و جامعهای که شکم گرسنه دارد، کمتر به اندیشه گوش میدهد. اما فاجعه از آنجاست که خود روشنفکر نیز این وضعیت را پذیرفته است. او میگوید: زمان اندیشیدن نیست، زمان زنده ماندن است. و همین جمله، مرگ آرام اندیشه را مشروع میسازد. وقتی زنده ماندن جای تفکّر را میگیرد، جامعه به حیاتی نباتی فرو میغلتد: میخورد، میخوابد، تکرار میکند اما هرگز نمیفهمد چرا زنده است.
تقلید تا نابودی؛ امیدی در خاموشی
در افغانستان، دانایی همیشه ظاهری بوده است. جامعهای که هنوز نیاموخته چگونه از درون بفهمد، در پی آن است که از بیرون شبیه به فهمیدهها باشد. در ظاهر، کتابخوانی فضیلت است، اما در عمل، هیچکس حاضر نیست اندیشه خود را به خطر بیندازد. ما کتاب میخوانیم تا دانا به نظر برسیم، نه دگرگون شویم. حتی در دانشگاه، بیشتر از آنکه بحثی برای کشف معنا در گیرد، جدلهایی برای نمایش دانایی شکل میگیرد. در نتیجه، دانایی در افغانستان بدل به نمایش شده است؛ نمایش هوشی که هیچ ریشهای در تجربه ندارد.
دانش در این سرزمین مصرف میشود، چون ذهنها مصرفکنندهاند. این مصرفگرایی فکری، همان چیزی است که اندیشه را میکشد. اندیشه نمیتواند در فضای تقلید رشد کند. تقلید، خاک را میگیرد و ریشه را میسوزاند و هرچه بیشتر ترجمه میکنیم، کمتر میفهمیم. ما از فلسفه میگوییم، بیآنکه در جهان فلسفی زندگی کنیم؛ از آزادی سخن میرانیم، بیآنکه معنای رهایی را در زیست خود لمس کرده باشیم. واژههایمان بزرگند اما جان ندارند؛ همانگونه که جامعهمان پر از شعار است اما تهی از معنا. در چنین شرایطی، روشنفکر ما در میان دو فشار گرفتار است: از یکسو جامعهای که اندیشه را نمیفهمد و از سوی دیگر قدرتی که از آن میترسد. او در خلاء مینویسد، در خلاء سخن میگوید و در خلاء خاموش میشود. اندیشه در این خلاء پژواک نمییابد و چون پژواکی ندارد، میمیرد. این مرگ اندیشه، مرگی خاموش است؛ نه چون خنجر، بلکه چون خواب. جامعه آرام آرام میخوابد، بیآنکه بداند چه چیزی را از دست داده است.
اگر اندیشیدن در افغانستان خطرناک است، علت آن است که تفکّر نظم کهنه را تهدید میکند. هرگونه تفکّر مستقل، در نهایت به بازخواست قدرت منتهی میشود: چرا چنین است؟ چرا باید چنین باشد؟ و این چراها، برای ساختارهایی که بر سکوت بنا شدهاند، کشندهاند. قدرت، در هر لباسی که باشد – دینی، قومی، سیاسی یا روشنفکری – از این پرسش میگریزد. برای همین، اندیشیدن همیشه با خطر همراه بوده است؛ خطر از دست دادن جایگاه، معاش، احترام و گاه حتی جان. اما خطرناکتر از این خطر، سکوتی است که در پی آن میآید. سکوت، آرامش ظاهری گورستان است؛ جامعهای که در آن هیچکس نمیپرسد، هیچکس نمیفهمد و هیچکس تغییر نمیخواهد. این همان مرگی است که در متن زندگی جریان دارد؛ مرگی که با تقلید زنده میماند. در این مرگ آرام، همه چیز ادامه دارد: درس، کار، سیاست، دین، اما هیچ چیز معنا ندارد. اندیشه، در چنین جهانی، به خاطره بدل میشود.
با این همه، هنوز میتوان از امکان اندیشیدن سخن گفت. هرچند خاک اندیشه خشکیده، اما بذر آن هنوز در جان برخی مانده است. جوانانی که در خلوت خویش میپرسند، زنانی که در سکوت مقاومت میکنند، نویسندگانی که از زیر سایه سانسور هنوز مینویسند؛ همه اینها نشانههای زنده ماندن تفکّرند. اندیشه را نمیتوان کشت؛ تنها میتوان آن را تبعید کرد، اما تبعید نیز جایی برای زایش تازه است. برای زنده کردن اندیشه در افغانستان، باید نخست از خود آغاز کنیم. باید بپذیریم که دانستن کافی نیست؛ باید بیندیشیم. باید از حافظه جمعی تقلید جدا شویم و دوباره پرسیدن را یاد بگیریم. اندیشه با تردید آغاز میشود، و تردید شجاعت میخواهد. جامعهای که از شک میترسد، هیچگاه به یقین نمیرسد. یقین واقعی از دل پرسش میروید، نه از تکرار. ما باید دانش را از مصرف به تجربه برگردانیم. باید دوباره میان خواندن و فهمیدن تمایز بگذاریم. خواندن بیفهم، همانقدر بیثمر است که عبادت بیدرد. دانشی که از رنج فهم برنخیزد، دروغی مقدس است. اندیشیدن، اگرچه درد دارد، اما این درد یگانه راه درمان جهل است. تنها وقتی جرأت کنیم زخمهای خود را ببینیم، میتوانیم از مرگ اندیشه بیرون آییم.
در نهایت، خطر اندیشیدن نه در نابودی، بلکه در بیداری است. بیداری برای جامعهای که قرنها در خواب تکرار بوده، خود بزرگترین انقلاب است. اندیشیدن یعنی بازگشت انسان به خویشتن، به ریشه، به مسئولیت. جامعهای که بیندیشد، از درون میروید، اما جامعهای که فقط میداند، از درون میپوسد. شاید هنوز زود باشد، اما روزی خواهد رسید که اندیشیدن در افغانستان دیگر جرم نباشد. روزی که مدرسه، بهجای تکرار، پرورش دهد؛ که مسجد، بهجای اطاعت کور، انسان را به فهم خویش فرا خواند؛ که دانشگاه، بهجای مدرک، تفکّر بیافریند. آن روز، دانش دیگر مصرفی نخواهد بود و اندیشه، از نو زاده خواهد شد. تا آن زمان، هر کس که میاندیشد، باید بداند که در خطر است؛ اما همین خطر، معنای زندگی اوست. اندیشه، هرچند در این سرزمین بارها مرده است، اما مرگ اندیشه هرگز نهایی نیست. زیرا هر بار که کودکی بپرسد: «چرا؟»، اندیشه دوباره زاده میشود.
منبع: روزنامه هشت صبح
لینک:
https://8am.media/fa/consumer-knowledge-dead-thought-why-is-thinking-dangerous-in-afghanistan
نظر شما